جزئیات خفت گیری با قمه از مجری تلویزیون /پیام اینستاگرامی مجری

سه شنبه، ۲۴ خرداد ۱۴۰۱ - ۰۸:۰۷:۱۱
کدخبر:۹۶۷۷۷


خفت‌گیران، با قمه، به سیدمرتضی فاطمی، کارگردان فیلم «بی‌مادر» و تهیه‌کننده و مجری برنامه «اختیاریه در نزدیکی پردیس سینمایی ملت حمله کردند.

سیدمرتضی فاطمی، دیشب (یکشنبه ۲۲ خرداد) در استوری اینستاگرامش، خبر داد در یک حمله با قمه، او را خفت کرده‌اند.

این کارگردان و تهیه‌کننده و مجری تلویزیون، در بخشی از پیام خود نوشته است:

«بزرگواران آقایان! حضرات! به هرکسی که می‌پرستید قسم، در زیرپوست شهر، آتشی زیر خاکستر است. چندساعت گذشته و هنوز در شوک «خفت‌گیری» امروز هستم. دفعه اول نبود. تا امروز چند نوبت خفت‌گیری و سرقت را تجربه کرده بودم اما این‌بار ماجرا فرق می‌کرد. ماجرا را می‌نویسم به امید این‌که برسد به دست کسانی که نمی‌دانندیا بهتر بگویم، می‌دانند و نمی‌خواهند عمق فاجعه را باور کنند. کاش در خلوت خود مرور کنند که چه زمانی و چرا به این مرحله هولناک از نا امنی رسیده‌ایم. کاش باور کنند وقتی تخم بیکاری و فقر و تبعیض کاشته شود، دزدی و سرقت زیاده‌خواهی و قمه کشی، درو می‌شود. ماجرا چه بود؟ برای جلسه پخش فیلم به پردیس ملت رفته بودم. حدود ساعت ۷ شب جلسه تمام شد و درخواست اسنپ دادم. فاصله راننده با من ۸ دقیقه بود. برای این‌که مسیرم به سمت شرق به غرب اتوبان نیایش بود و در برگشت تسریع شود، به سمت مقابل اتوبان رفتم. به دلیل تجارب قبلی سرقت، معمولا گوشی در دست نمی‌گیرم. هفت، هشت دقیقه گذشت و خبری از راننده نشد. موبایل را درآوردم تا ببینم راننده کجای مسیر است. در همان چند ثانیه، موتور سفید رنگی که دو جوان سیاه‌پوش سوار آن بودند را دیدم که به آرامی سمتم می‌آیند. با احتیاط گوشی را در جیبم گذاشتم و حواس و نگاهم را به دو جوان دادم. متوجه شدند و به آرامی از کنارم گذاشتند. فکر کردم به مردم ظن ناروا داشته‌ام و چه حس بدی است این حس. اما به خودم التیام دادم که چاره نیست و داستانم، داستان مارگزیده‌هایی است که ناخودآگاه به همه مظنون هستند. همیشه حواسم به اطراف است. سی ثانیه‌ای گذشت و از اسنپ خبری نشد. به یک‌باره از پشت درختان دیدم موتوری و ترک آن دوباره با آرامش به سمتم می‌آیند. چه باید می‌کردم؟ شاید دور زده بودند و می‌خواستند رد شوند. جهت احتیاط دو قدمی به وسط اتوبان نزدیک شدم. از اسنپ خبری نبود و حالا دیگر موتوری‌ها کنارم بودند. وقتی چشم در چشم شدند، با خودم گفتم هوا که روشن است و در دیدرس ماشین‌های عبوری قرار دارم. اصلا شاید کاری دارند. تلاش کردم به خودم مسلط شوم، هنوز دوست داشتم این حجم از وقاحت و آرامش را باور نکنم. ترک‌سوار آرام و خونسرد از موتور پیاده شد. به اتوبان نگاه می‌کردم. ماشین‌ها به سرعت عبور می‌کردند. قمه‌ها را از جیب‌شان درآوردند. نه، اشتباه نمی‌کردم. چه باید می‌کردم؟ دور تا دور از آدم خبری نبود. چنان با خونسردی و طمانینه جلو می‌آمدند که گویی به کلی پاکباخته‌اند. انگار آمده‌اند طلب‌شان را وصول کنند. گویی از هیچ چیز و هیچ‌کس و از پایان ماجرا واهمه‌ای نداشتند. خنده‌زنان رجز می‌خواندند. آن‌قدر خونسرد بودند و از نتیجه کار مطمئن که حتی حمله هم نمی‌کردند. به یک متری من رسیدند. شروع کردم به دویدن به سمت ماشینی که از کردستان به نیایش پیچیده بود. دنبالم دوید و دوستش برگشت و موتور را روشن کرد. شیشه ماشینی پایین بود و سرعتش کم‌تر از ماشین‌های دیگر. کوله را پرت کردم ‌داخل ماشین. ماشین سرعتش را کم کرد. پریدم در را باز کردم و فریاد زدم دزد دزد. فقط برو. راننده گیج بود اما گویا فهمیده بود اوضاع طبیعی نیست. پسر فریاد می‌زد هرجا بری گیرت میارم. ضربه‌ای به ماشین زد و پرید ترک موتورشان که دنبالم کنند. صدای موتورشان به گوش می‌رسید که به ترافیک ‌چراغ ولیعصر رسیدیم. نفسم بالا نمی‌آمد. هر آن منتظر بودم شیشه را بشکنند و …

در این ساعت‌ها به این فکر می‌کنم که این همه آرامش از کجا می‌آمد؟ چرا آنقدر جسور بودند؟ در روز روشن اقدام به خفت‌گیری و چاقوکشی می‌کنند؟ انگار کسی قرار نیست مانع‌شان شود؟ چرا در این چند ساعت روایت ‌مشابه و ترسناک‌تر از دوستانم شنیده‌ام که همین امروز وضعیت مشابه برای نزدیکان‌شان در جاهای شلوغ شهر برای‌شان پیش آمده است؟»