نم نم باران پاییزی که روی سنگفرش خیابان نشست کم کم گرد و غبار و سیاهی را از چهره پیادهرو شست. باران همیشه زیباست چون طراوت و تازگی را برای این شهر دودگرفته به ارمغان میآورد. اما با شدت گرفتن باران کم کم بر شدت ترافیک صبحگاهی هم افزوده میشد و رهگذران را بیشتر از آنکه بتوانند از این باران زیبای صبحگاهی لذت ببرند نگران میکرد که مبادا دیر به محل کار و تحصیلشان برسند.
در میان این مسافران گرفتار در ترافیک صبحگاهی دختر جوانی که ساعت 9 صبح وقت رسیدگی به پرونده طلاقش بود نیز انگار بیش از دیگران اضطراب دیر رسیدن داشت. دقایقی از وقت موعود گذشته بود که به دادگاه رسید با عجله پلهها را بالا رفت و به شعبه رسید. همسرش پشت در منتظر او بود، هردو بدون کلمهای حرف وارد اتاق شدند.
مدیر دفتر قاضی با لحنی تند گفت: وقت شما ساعت 9 بود چرا دیر کردید؟ دختر عذرخواهی کرد و روی صندلی نشست.
قاضی در حال مطالعه پرونده بود وقتی سرش را بلند کرد با لبخند گفت: مهرداد و مهرسا ! اسمتان که به هم میآید اما انگار خودتان با هم کنار نمیآیید. پسرم چرا دادخواست طلاق دادی؟
مهرداد نگاهی به همسرش کرد و گفت: آقای قاضی زندگی ما در فضای مجازی خلاصه شده البته که همین فضای مجازی باعث ازدواج ما شد اما دیگر از حد گذشته است. من عکاس هستم و یک صفحه در اینستاگرام دارم. یک بار مهرسا در مورد یکی از عکسهای من اظهارنظر کرد و همین باعث آشنایی ما شد. کم کم بیشتر با هم صحبت و ملاقات کردیم و من عاشقش شدم.
مهرسا در فضای مجازی بلاگری و تولید محتوا میکرد. وقتی به خواستگاریاش رفتم و جواب مثبت گرفتم حدود 5 ماه بعد ازدواج کردیم. زندگی خوبی داشتیم تا اینکه....
در این موقع دختر جوان حرفش را قطع کرد و گفت: آقای قاضی زندگی خوبی داشتیم و الان هم از نظر من زندگی خیلی خوبی داریم اما این آقا تغییر کرده و من از حرفهایش چیزی نمیفهمم. جناب قاضی،من یک بلاگر هستم و در فضای مجازی از روزمرگیهای خودم فیلم و عکس میگذارم. از صبح که بیدار میشوم زندگیام را با دنبالکنندههایم شریک میشوم، از میز صبحانه تا کارهای خانه و خرید و میهمانی و گردش و ... در واقع کارم این است و محل درآمدم همین فضای مجازی است اما برای مهرداد قابل درک نیست.
قاضی گفت: مهرداد چرا رفتارت عوض شده مگر از اول نمیدانستی همسرت بلاگر است؟
مرد جوان گفت: من اصلاً فکر نمیکردم بلاگری یعنی اینکه از خصوصیترین مسائل زندگی ما باید بقیه هم اطلاع داشته باشند. من اصلاً نمیتوانم تحمل کنم آقای قاضی فکر کنید من بی خیال روی مبل نشستهام و دارم تلویزیون نگاه میکنم یا کتاب میخوانم یا چرت میزنم یک دفعه میبینم همسرم با گوشی تلفن همراه بالای سرم ایستاده و در حال فیلم گرفتن است و بعد هم هزاران نفر این فیلم را میبینند و اظهار نظر میکنند بعضی ها توهین میکنند بعضیها مسخره میکنند و خلاصه همه زندگی ما هر لحظه مقابل چشمان دیگران است و من خسته شدهام.
از طرف دیگر همسرم مدام باید آرایشگاه باشد، لباس بخرد، زندگی لاکچری داشته باشد، رستوران برود، خانه و وسایل شیک میخواهد اینها مرا خسته کرده است. هر چه پول در میآورم خرج این مسائل میشود می گوید اگر دنبالکنندههایم به فلان تعداد برسد وضع مالیام خوب میشود و درآمدزایی پیدا میکنم اما من که درآمدی ندیدم هرچه هم من به دست میآورم خرج میکند و گاهی لنگ اجاره خانه سرماه هستیم.
این حرفهای مهرداد باعث شد که مهرسا از جای خود بلند شود و با لحن تندی بگوید همین که هست من تغییر نمیکنم اگر ناراحتی طلاقم بده یا اینکه تو خودت باید تغییر کنی.
قاضی که برای چند دقیقه سکوت کرده بود گفت: بهتر است برای دو ماه به کلاسهای مشاوره بروید اگر مشکلتان حل نشد آن وقت حکم طلاق را صادر میکنم.